Thursday, August 21, 2008

اگر نوشته ای را بخوانم که خون در رگانم منجمد کند، چندان که هيچ اتشی نتواند ان را خاموش کند، ان نوشته را شعر خواهم دانست و اگر نوشته ای بخوانم و ديگر سرم را بر گردنم احساس نکنم ، يقين خواهم کرد انچه خوانده ام شعر بوده است.
اين پنجره، دريچه ايست رو به باغ و اب و افتاب و اينه.موسيقی که از اين دريچه می شنويد ، صدايی ست دلنشين و رويايی از بانوی هنرمند، مهوش اژير و شعر و سروده از صدای هميشه ماندگار ، بانوی شعر نو، فروغ فرخزاد.

Thursday, March 13, 2008

بهار در بهار ازادی

بهار که می ايد هميشه نويد زندگی تازه می دهد و پايان فصل سرد و سخت. من به اميد همين بهاران زيسته ام وان بهاری را انتظار ميکشم که رهايی سر اغاز ان بهار است.سال نو ی پيش رو را به شما شاد باش می گويم هر چند که دلهاتان از زخمه های زمستان استبداد در خون نشسته است اما دلهاتان را به باران بهاری بسپاريد تا مرهم زخمها باشد. و دوباره به شکوفه بنشيند.به اميد بهاری که سر فصلش ازادی و رهايی بر ما خنده ميزند.
بهار مياد بهار مياد
عطر بهار با يار مياد
بوي خوش سنبله ها
داره به اين ديار مياد
بهار مياد بهار مياد
عشق به روزگار مياد
دوباره توي مزرعه
صداي رقص و تار مياد
بهار مياد بهار مياد
بهار با سور و سار مياد
رو سبزه ها تو گلدونا
بنفشه بي قرار مياد
بهار مياد بهار مياد
عاشق و بي قرار مياد
مسعود مجيری. اسفند ۱۳۸۴

Wednesday, March 05, 2008

شبی عاشقانه



این شعر تقدیم به روح ابتین مرادیان دانشجوی معماری دانشگاه هنر اصفهان. از برگزار کنندگان اعتصابات دانشجویی. چند ماه پس از سخنرانی جنجالی وی در روبروی دانشگاه اصفهان در میدان دروازه شیراز و پنهان شدنهای بسیار، در گیری با رئیس حراست دانشگاه و برگشت به محل زادگاهش، جسد وی را در منزلشان در آمل در حالی که حلق اویز بر طناب از پنجره اشپزخانه به داخل کوچه اویزان بود یافتند. وی مدت یک هفته زمانی که از سوی نیروهای رژیم تحت تعقیب بود در خانه من در اصفهان پنهان بود. روحش شاد و یادش گرامی.


به آسمان دل بسته بودیم و ناگاه
غروب منتظر از شرق وزیدن گرفت
با خود گفتیم
شبی دیگر اینجا در دل سنگ بیتوته کنیم
که فردا صبحی دیگر است
ازیرا طلوع چیزی نیست جز اشک حسرت خورشید رفته در دل شب
تنی چند
اتشی افروختند در ظلمت سرد
در ارزوی رسیدن ان اشک
و رهگذرانی اندک
پرسش انگیز و پرسشگر
بر ما گذشتند
با کودکانی بر لب
در شوق پاسخی از یک حرف
انک لختی نشستند
و لختی به گرمی ارزو فرو رفتند
خوش باورانی خام خیال
در توهم عدالتی راحت به دست
خمیازه کشیدند
و بسیاری فریاد زدند
سخنان خویش را در بیداری شب
من لیک به امید روز رهایی
شعری عاشقانه اغاز کردم
با این مضمون:
" لبانت را دوست دارم
هنگامی که به گفتن " اری" از جای بر می خیزند"
اما تو ای فراموشی
از خاطر مبر
هنوز رسیدن ان اشک را منتظرم
حتا اگر در حضور تو
خورشید را تازیانه زنند.

مسعود مجيری . اصفهان ۱۳۸۲

Monday, February 18, 2008

دختران ميهن

پيشکش به تک تک دختران مادرم، ايران، هر انگونه که می انديشند و می زيند:

دختران سالها اواره گی
روزها بی چاره گی
شب سر سپرده گی
با فريادهاتان ـ مانده اگر در شما همچنان طوفان فريادی

بگوييد
کدام يک
کدام يک از شما
از تجاوز مردانی که مردی نداشته شان
را
با شما امتحان می کنند
در امان بوده ايد


دختران دشتهای شکنجه و زجر
در زير جامه های سياه وفقر
بگوييد
کدامين شما
کدامين تان بگوييد
که در ظلمات بهشت پست و دروغين نامردمان
پای نگذاشته ايد

دختران روزهای باکره گی
شب
گرمای بستر نامردمان هوسباره گی
کدام شما
بگوييد
در لجنزار هوسهای الوده ی مردان
کدامتان
فرو نرفته ايد


کداميک
کدام يک بگوييد
باکره گی تان را
در بستر شهوت مردان
جای نگذاشته ايد



دختران بيوه گی
اروزها مرده گی
بيهوده گی
در سالهای سياه وتيره گی
با عرف و شرع و فرهنگ هزار چهره ـ اگر مجال نفسی دهد ـ
بگوييد
بگوييد که کدامتان
در باتلاق های طلاق و تنفر مردان بی مردی
غوطه ور نگشته ايد


راستی را
کدامتان زخمهای دلها تان را
از تيغهای نا جوانمردی نامردمان
به ارمغان نبرده ايد
کداميتان
کدام تان.....

مسعود مجيری. اصفهان ۱۳۷۵

Tuesday, December 25, 2007

شب از نفس ايستاد
ستاره های اسمان يکی يکی خاموش می شدند
و
اخرين ستاره نيز بی فروغ شد
سپيده زد به کوه و دشت
و پرتو
از نگاه غرق غم نشسته ی
سحر خواب گرفت
سراسر دمن
لبالب از شقايق های سرخ واژگون
می شدند
نشسته بود
بر لبان گلبرگ های سبز وسرخ
تبسم رنگ باخته ای که پشت بغض
نهان ز ديده بود
و قطره های شبنم که همچو اشک
يک به يک سر به ريز می شدند
ونسيم
که بر تن زمين همچو نوازشی دست می کشيد
دريغ و درد....
يکی به حسرت اين چنين لب از لبش گزيد و گفت:
دريغ و درد
  • "سپيده"
پشت ديوارهای سنگی
زجنس کوه حبس شده ست
"سحر"
نگاهش از طناب دار تا افق کشيده شد
و
"پرتو "
با چراغ کم سويی،
شب به شب
مزار کشتگان بی نشان را
به جستجوی برادر
با دستهای نازکش
وجب وجب اندازه می گرفت
"شقايق"
اما
ميان شعله های اتشی که بر فروخته بودند ديگران،
زبانه می کشيد
و
"تبسم"
ضربه های تازيانه های خشم را
که می نشست به پيکرش
بدون وقفه می شمرد
و
اخرين نگاه خويش را
ز سوی
"شبنم"
خواهرش گرفت
چرا که قلوه های سنگ کين و نفرت
نشانه رفته بود
"شبنم"
به خون نشسته را
و
"مادران"
و
دستهای مادر زمين
که از
"نسيم"
بی نصيب می شدند
و
ديدگان
و ديدگان
"اسمان"
که
بی
"ستاره"
لحظه لحظه
بی
"فروغ"
می شدند
مسعود مجيری
03/07

Tuesday, December 04, 2007

سال های سگی

آن روزها احمد گلشیری را کم و بیش هر روز می دیدم. در مکانی در چهار باغ اصفهان . ازش می پرسیدم؛ " از سال های سگی چه خبر ؟" جواب میداد ؛" همچنان سگی است و ادامه میداد" تو قفس س. یه قلاده بزرگ هم به گردنش س. آ نیمیذارن که بیاد تو بازار ." منظورش این بود که هنوز در اداره ارشاد گرفتار است و زیر قیچی سانسور و اجازه چاپ هم هنوز به ان نداده اند . این سروده که به همین نام است( سال های سگی) را برای او سرودم اما هرگز فرصت آن نشد که برایش بخوانم . کوچی غریب و نا آشنا گریبانم را در این سال های سگی گرفت . اصل این سروده و دیگر دست نوشته هایم و کتابها همراه با وسایل شخصی دیگر اکنون در مزدور خانه اصفهان، قلاده به گردن است و در قفس و اجازه آزادی هم ندارد . با این وجود آن سروده را در غربت دوباره در ذهن خویش ساخته و پر داختم گرچه شاید همچون ان نخستین نباشد . میدانم که سال های سگی احمد گلشیری(رمانی از ماریو بارگاس یوسا با ترجمه احمد) اکنون در بازار است. خبرش را شنیدم .
پیشکش به احمد گلشیری ، شاد روان هوشنگ و همه آنهایی که در این سالهای سگی اگر سال های سگی را نخوانده اند دست کم با گوشت و پوست خویش چشیده اند .






اين منم
پشت اين دردهاي سي ساله بي شمار
اين منم
پشت اين درهاي تو در توي
اين روزهاي لعنتي
اين منم
در پشت و پستوي اين سالهاي سگي
آن طرف اين ماههاي تاريك و بي ماه و روشني
اين هفته ها
اين روزها
ساعتها و دقيقه ها
اين لحظه هاي بي خودي
اين منم
پشت اين درهايي كه رو به "هيچ"
باز مي شوند
اين منم
آن سوي قابي از پنجره هايي كه
هيچ گاه
باز نمي شوند
اين منم
پشت اين ديوارهاي سنگي وسخت
بي روزنه
كه تا سقف آسمان كشيده شدند
اين منم
اينجا نشسته ام
در درون دخمه اي
تاريك و سوت وكور
اين منم
من
و
تنها من
مسعود مجيری
اصفهان ـ تابستان ۸۱

Monday, November 26, 2007

تنبور شکسته

...قرار بود این دریچه سروده ها باشد اما

دلم کپک زده ،آه
...که سطری بنویسم از تنگی ی دل

پا در درون خاک میهن گذاشتم، وارد شهر زادگاه شدم، داخل خانه که رسیدم بساط مجلس برپا بود، همه خوشحال بودند، از دیدن من ؟! نه، نمیدانم مجلس از برای چه کسی برپا شده بود. از خانواده ما نبود . مجلس شادی بود اما صدای موسیقی شادی به گوش نمیرسید . من به دنبال آنچه این سالها در پی اش می گشتم و دلتنگش شده بودم ، گشتم . مادرم . مادر را درازکشیده میان چند زن یافتم و خواهرم . مادر روی پا نبود . نزدیکش شدم اما مرا نشناخت . چشم هایش سویی نداشتند، صدایش کردم، نشنید . گوش هایش به حد زیادی سنگین شده بود . خواهرم به کمکم شتافت. او همه این روزها و سال ها که من نبودم ، در کنار مادرم بود . خوب می دانست که چگونه با او ارتباط برقرار کند . کنار گوش مادرم صدا زد " پسرت است ".و با صدای بلند نام مرا خواند. مادرم همچنان مرا نمی شناخت . خواهرم نامم را تکرار کرد اینبار بلندتر. مادر نگاه سبز آرام قدیمی اش را به من انداخت نامم را زمزمه کرد و مرا در آغوش کشید …
چیزی درون من فریاد می زد ، به سختی نفس می کشیدم و بغض گلویم را می فشرد که از خواب پریدم و خودم را در غربت این سال ها یافتم .
مادر تکیده شده بود . تکیده تر از هیشه . مثل من ، من که دل تنگ بودم و دلتنگ تر از همیشه در این سال ها . پیش از این نیز او را اینگونه خسته و تکیده دیده بودم . همان سال های پیش. وقتی پسرش ( برادر بزرگ ترم ) را از آغوش او محروم کردند و به آغوش خاک می سپردند . همان لحظه چشم هایم پشت شره های اشک و گوشهایم صدای شکسته شدن استخوان های پیکر نحیف مادرم را هم دید و هم شنید.
(زمستان سخت و سرد ( دی ماه 82
اول خبر آمد که برادرم فوت کرده است . جسد را هرگز ندیدیم . به مدت 45 روز اجازه ورد به خانه برادرم نبود . یک دسته کلید خانه دست نیروی انتظامی بود ! دادستان دادگاه اصفهان می گفت " پیگیر هستیم " دو روز نگذشته بود که صدای معلمان مدرسه برادرم بلند شد . اول نجوا بود و بعد فریاد شد که " برادر به قتل رسیده است " . و ادامه دادند " بیست روز قبل از مرگ سه نفر آمدند درون مدرسه سراغ برادرت را گرفتند ، گفتیم درون کلاس است اجازه دهید زنگ استراحت زده شود . گفتند فوری است و بدون معطلی یک نفر رفت او را صدا زد و انها وی را به گوشه ایی بردند …. " بعد که انها رفتند پرسیدیم " که بودند ؟ " جواب داد " من هم نمیدانم ولی تهدید به قتل کردند " گفتیم ؛ " به مقامات خبر دهیم " . یکی از آموزگاران استان تهید به قتل شده بود و درست ده روز مانده به اعتصابات معلمین که قرار بود از 28 دیماه 1382 آغاز شود شبانه در منزلش به قتل رسید و صبح فردا وقتی ما خبر دار شیدم که دیگر جسد در پزشک قانونی بود و علت را خفگی طبیعی در خانه نوشته بودند . دادگاه ما را به نیروی انتظامی ارجاع میداد و نیروی انتظامی به آتش نشانی ! ( برای تحقیقات ) و آتش نشانی و همچنین ما اهل خانواده توانستیم پس از 45 روز انتظار برای چک کردن منزل برادرم با اجازه نیروی انتظامی وارد منزل برادرم شویم که خانه را بهم ریخته ؟! کتابخانه خالی ؟! بعضی از برگه های شعر ها و نوشته ها در کف خانه؟!
تنبور(سازی که برادرم مینواخت ) شکسته ؟! غذاهای پس زده از معده بر روی فرش ؟! .اینها در حالی بود که دیگر پیکر سرد برادرم را آن خاک دامنگیر خاک می فشرد . هنگام شستن جسد آثار کبودی بر پیکر مشاهده شد که وقتی اعلام کردیم و خواستار شدیم گفتند " هنگام مرگ خود را به در و دیوار کوبیده و احتمالا سخت جان داده است دو روز پس از مرگ پیکر را به خاک سرد سپردیم و یکی از دوستان هنگام خاکسپاری قطعه شعری از شاملو را بر روی تابلویی نوشته بود و با خود آورده بود؛"سال بد، سال باد، سال اشک، سال شک ... زندگی دامی نیست، عشق دام نیست، حتی مرگ دام نیست، چرا که یاران رفته آزادند ، آزاد و پاک ....و


پیشکش به مادران میهنم