Tuesday, December 25, 2007

شب از نفس ايستاد
ستاره های اسمان يکی يکی خاموش می شدند
و
اخرين ستاره نيز بی فروغ شد
سپيده زد به کوه و دشت
و پرتو
از نگاه غرق غم نشسته ی
سحر خواب گرفت
سراسر دمن
لبالب از شقايق های سرخ واژگون
می شدند
نشسته بود
بر لبان گلبرگ های سبز وسرخ
تبسم رنگ باخته ای که پشت بغض
نهان ز ديده بود
و قطره های شبنم که همچو اشک
يک به يک سر به ريز می شدند
ونسيم
که بر تن زمين همچو نوازشی دست می کشيد
دريغ و درد....
يکی به حسرت اين چنين لب از لبش گزيد و گفت:
دريغ و درد
  • "سپيده"
پشت ديوارهای سنگی
زجنس کوه حبس شده ست
"سحر"
نگاهش از طناب دار تا افق کشيده شد
و
"پرتو "
با چراغ کم سويی،
شب به شب
مزار کشتگان بی نشان را
به جستجوی برادر
با دستهای نازکش
وجب وجب اندازه می گرفت
"شقايق"
اما
ميان شعله های اتشی که بر فروخته بودند ديگران،
زبانه می کشيد
و
"تبسم"
ضربه های تازيانه های خشم را
که می نشست به پيکرش
بدون وقفه می شمرد
و
اخرين نگاه خويش را
ز سوی
"شبنم"
خواهرش گرفت
چرا که قلوه های سنگ کين و نفرت
نشانه رفته بود
"شبنم"
به خون نشسته را
و
"مادران"
و
دستهای مادر زمين
که از
"نسيم"
بی نصيب می شدند
و
ديدگان
و ديدگان
"اسمان"
که
بی
"ستاره"
لحظه لحظه
بی
"فروغ"
می شدند
مسعود مجيری
03/07

0 Comments:

Post a Comment

<< Home